در حوالی غروب - باران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 64
بازدید دیروز: 84
کل بازدیدها: 542909




گالری تصاویر سوسا وب تولز



سه شنبه 91 دی 19 :: 2:2 عصر ::نگارنده : موسوی
یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم
بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها

ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها

به برگهای لاله بین میان لاله زارها

 

که چون شراره میجهد زسنگ کوهسارها

 

ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد

 نخورده شیر عارضش جرا به رنگ شیر شد

گمان برم که همچو من به دام غم اسیر شد

ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد

 

بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها

 

درین بهار هر کسی هوای راغ داردا

به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا

به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا

همین دل منست و بس که درد و داغ داردا

 

جگر چو لاله پر زخون ز عشق گلعذارها

 

بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من

کناره کردم از جهان چو او شد از کنار من

خوشا و خرم آندمی که بود یار یار من

دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من

 

چوچشمه ای که اندرو شنا کنند مارها

 

غزال مشک بوی من زمن خطا چه دیده ای

که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده ای

بنفسه بوی من چرا به حجره آرمیده ای

نشاط سینه برده ای بساط کینه چیده ای

 

بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها

 

به صلح در کنارم آ زدشمنی کناره کن

دلت ره ار نمیدهد ز دوست استشاره کن

و یا چو سبحه رشته یی ز زلف خویش پاره کن

بر او ببند صد گره وزان پس استخاره کن

 

که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها

 

نه دلبری که بر رخش به یاد او نظر کنم

نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم

نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم

نه باده محبتی کزو دماغ تر کنم

 

نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها

 

کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره ام

نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره ام

نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام

نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام

 

نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها

 

بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی

بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی

بکن هرانچه می کنی که سرنوشت من تویی

بدل نه غایبی زمن که در سرشت من تویی

 

نهفته در عروق من چو پودها به تارها

 

دمن ز خنده لبت عقیق زا یمن شود

یمن ز سبزه خطت به خرمی چمن شود

چمن ز جلوه رخت پر از گل و سمن شود

سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود

 

از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها

 

به پیش شکرین لبت چه دم زند طبرزدا

که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزدا

خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا

ز اضطراب عشق تو چو آسمان بلرزدا

 

همی ببوسدت قدم به سان خاکسارها

 

بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده

ز چشم خویش می فشان ز لعل خود پیاله ده

نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده

ز بهر نقل بوسه یی مرا به لب حواله ده

 

که واجبست نقل و می برای میگسارها

 

بهل کتاب را به هم که مرد درس نیستم

نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم

شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم

به حفظ کشت عمر خود کم از مترس نیستم

 

که منع جانور کند همی ز کشتزارها

 

من ار شراب می خورم به بانگ کوس می خورم

به بارگاه تهمتن به بزم طوس می خورم

پیالهای ده منی علی رؤوس مس خورم

شراب گبر می چشم می مجوس می خورم

 

نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها

 

 

الا چه سال ها که من می و ندیم داشتم

چو سال تازه می شدی می قدیم داشتم

پیالها و جامها ز زر و سیم داشتم

دل جواد پر هنر کف کریم داشتم

 

چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها

 

کنون هم ارچه مفلسم ز دل نفس نم کشم

به هیچ روی منتی ز هیچ کس نمی کشم

فغان ز جور نیستی به دادرس نمی کشم

کشیدم ارچه پیش ازین ازین سپس نمی کشم

 

مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها

 

صفیه یی که از صفا بهشت جاودان بود

کریمه ی که از کرم سحاب زر فشان بود

فرشته زمین بود ستاره زمان بود

عفاف اوست کز ازل حجاب جسم وجان بود

 

گلیست نوش رحمتش مصون ز نیش خارها

 

سپر عصمن و حیا که شاه اوست ماه او

شهی که هست روز وشب زمانه در پناه او

سپر در قبای او ستاره در کلاه او

الا نزاده مادری شهی قرین شاه او

 

به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها

 

یگانه یی که از شرف دو عالمند چاکرش

ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش

به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش

به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش

 

به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها

 

مبان بدر و چهر او بسی بود مباینه

از آنکه بدر هرکسی ببیندش معاینه

و لیک بدر چهر او گمان برم هر آینه

که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه

 

خود از خرد شنیده ام این حدیث بارها

 

به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او

وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او

حیای او حجاب او عفاف او نقاب او

وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او

 

شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها

 

 

زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو

بهشت عدن آیتی ز خلق مشک بوی تو

تو عقل عالمی از آن ندیده روی تو

نهان ز چشم و در میان همیشه گفتگوی تو

 

زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها

 

خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد

وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد

چو ذره آفتاب را به چشم در نیاورد

به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد

 

همی ز وجد بشکفد به چهرهاش بهارها

 

ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم

برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم

حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم

که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم

 

ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها

 

چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی

چه صرفه ام زاین و آن که صرف آدمی تویی

جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی

به جان غم رسیدگان هبار بیغمی تویی

 

همی فشانده از سمن به مرد وزن نثارها





Susa Web Tools